کاروان

دیروزی که تمام شد و امروزی که آغاز میشود !

دیروزصبح ، مثل لش افتاده بودم روی تخت و سرم را که درد میکرد فشار میدادم . همسرم ، میرفت سر کار و برای خودش سیب پوست می کند . بعد از مدتی کوتاه ، زیر پایم سه بار تکان خورد و بعد دخترم جیغ زد : زلزله ! پاشین فرار کنین . پا شدم نشستم . همسرم هنوز توی راهرو بود و کفشهاشو واکس میزد . بوی واکس تمام خانه را برداشته بود . بچه هایم یک به یک از جلوی من به سرعت رد شدند و خطاب به من داد زدند : مامان زودباش تو هم بیا حیاط . انگار من مربی دومیدانی بودم و اونا برایم  مسابقه می دادند .  لوستر تکان میخورد و فنجان های روی میز می رقصیدند . سرم را گذاشتم روی بالش و پتو را کشیدم روی سرم . دوباره بعداز مدتی با خنده و ترس برگشتند و با هیجان ، برای هم صحنه را  تعریف کردن . پسرم می گفت : بیایین خودمان از خودمان یک فیلم درست کنیم و به خودمان بخندیم . مامان هم فیلمبردار بشه . بعد تصویب کردن برای بعداز ظهر . تا ظهر ماندم توی تخت زیر پتو . با وجود روشن بودن بخاری باز هم سردم بود . ناهار مهمان بودیم . راحت بودم که غذا درست نخواهم کرد . قرار بود شب را دور هم جمع شده و شاعر بشیم . برنامه " شعریادت نره " مورد علاقه ماست . منو میکنن مجسمه و میگن کمکمان کن تا ما خودمان قبل از اونی که اومده مسابقه بده   ، شعر را بازخوانی کنیم . بچه هام با شور و هیجان خاصی ترانه ها را تکرار می کنن و مجری برنامه را در رقص ها همراهی می کنند . هنوز سردرد دارم و همسرم مشغول محاسبه ی کامپیوتری ست . گاهی آهی می کشد و دوباره دگمه ها را با عصبانیت فشار میدهد . پسرم برای فردا لباسهایش را اتو می کند و زیر لب ترانه ای از شجریان زمزمه می کند : مرغ سحر ناله سر کن ...

صبحی ست مثل هر صبح باز هم . همسرم برای خودش چایی میریزد و برای پسرم شیر داغ . من پشت پنجره ایستاده ام و به گل شمعدانی نگاه میکنم . ستاره صبح در طرف مشرق می درخشد و از ماه خبری نیست . دو تا سیب زرد توی کیف پسرم می گذارم و نرمش صبحگاهی را با خمیازه آغاز میکنم !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir